کغار نامه

هنری،اجتماعی،سیاسی

کغار نامه

هنری،اجتماعی،سیاسی

دانشگاه علوم پزشکی هرمزدگان

اندر حکایت مدیر کل دانشگاه علوم پزشکی هرمزدگان 

 

 

دکتر شکاری.دکتر عمومی فاقد تخصص پزشکی. اهل چاستون...اه ببخشید چاهستان هرمزدگان. عکسی از ایشان موجود نبود تا همگان با چهره نابغه پزشکی هرمزگان بیشتر حال کنند. کارمندی از این ارگان حادثه ساز (مراجعه شود به بیمارستان شهید محمدی. اگر دل شیر دارید) میگفت: مدتی پیش برای افتتاح واحد درمانی در میناب به این شهرستان عزیمت کرده بودیم در حضور جنابشان با خدم و حشم؟.! افتتاح تمام گیشت (به لهجه گوهره ای) و روز جمعه هم بود که دکتر شکاری فرمودنند: روز جمعه است و به گمانم قنبر احمد(قنبر راستگو) منزل به باشند. پس دکتر هوس نوای جفتی نموده بودند. به پیشواز قنبر احمد شرف یاب  گیشتند(باز به زبان گوهره ای) و قنبر نواخت و ما نمی دانیم دکتر سر کنگی هم بریخت یا نه؟؟؟ خدا عالم است.  

داکتر..داختر... بهتر نیست فکری به سامانی دانشگاه بزرگ علوم پزشکی بکنید تا اینکه با منابع دولتی به کنکاش امورات موسیقی مقامی (چقدر زیاد شد) بپردازید؟ هان؟ نه؟ خفه شم؟ باشه....  

داشتم فکر میکردم چه میکند این لابی سیاسی ،اداری و چه با مسماست وزن رسوخ در لایه های حکومتی با وجود این همه پزشک بومی هرمزدگانی که همه تقریبا شهره اند و نافذ به تعلیمات پزشکی ، چه عجوبه هایی و چه بشراتی زمام امور به دست گرفته اند.؟.!..   

نمکدان

نمکهایی که خورده می شوند و نمکدان هایی که شکسته...   

گاهی شعر هم میگویم اما شعرهایم را قائم میکنم. میترسم.. ادمکانی هستند همیشه که ذهنت را بقاپند یک اب هم روش.  

میشود دف زد و اما عقایدی هم داشت.سید حسام الدین سراج میگفت: سادات دو بخشند. بخشی که منیت حسام الدین سراج است و بخشی که منتهی است به انجا که ما ام سادات می خوانیم. بخشی که منیت ذبیح موسوی به ستیز است با ان و بخشی که وقتی محمد دهقانی توی مسجد پایگاه هوایی بوشهر نوار کافی میگذارد و تو دیگر ادم خودت نیستی.چشمانت نیز...  

عقایدی متصلند به ماورائی که تو اعتقادی به ان نداری و اما ان هست و تو بخواهی گر نخواهی بخشی از انی و گداری صدا میشوی نیمه شب که از یک خود ارضایی گریخته ای.  

محمد دهقانی اهل روستایی حوالی کاشان بود . میگفت: در روستاشان اهالی به زبان پهلوی باستانی با هم دیالوگ میکنند. وقتی به ان زبان حرف میزد نه کلامی و نه واژه ای برایت مفهوم بود 

زبان مادریت. که نمی فهمیدی... محمد دهقانی اما سخنی گر میگفتی: هل من ناصرا ینصرنی دیگر تاب نمی اورد و توانی. اشکها گونه هایش را طی میکردنند و باز به زبان پهلوی بغضش را مرثیه می ساخت. همیشه تا مرا میدید پیشانیم را میبوسید.میگفتمش مثل برده ها نباش. اسیر این عقده های نا مفهوم شرعی.... حرف نمی زد و لبخند می کشید و باز تا من جلو نمیشدم راه نمی رفت.   

راه نمی روم . روی این پرچینک باران زده خیس. هر ثانیه اراده است به ارادت. که خیس ، زیر باران ، روی این پرچین راه بروی یا نروی که باز ماده ابلیسی درونت شعله بکشد که کلام خدا را لقمه کنی بدهی شکم عوام الناس را فریب بدهی یا ندهی؟.! فریب... 

نمک لقمه خداست که شکم مغر اندک مرا سیر کند و فریبی در ان نیست. که بهراسم از درونجی که عمرم را به روزهای جزاء مبدل کند.  نمک را باید بفهمی وقتی ان منیتی که متصل است بدانجا  به پوشش چادر خود دارد که لای درب حرم می گیرد.  

    

سلام بی بی...  

بی بی این پرنده ها با نوک هاشان تن و بدن نحیف و الوده مرا تکه تکه می کنند... من نمکدان شکسته ام وقتی که میشنوم اقا میگفت:دخترم کی دیده ای بابا سه نمونه غذا :نان و خرما و نمک را با هم افطار کند؟ نان و خرما رو بر گیر و نمک را بگذار. 

 من نمکدان شکسته ام و کرم و کورم.. 

و این نمکدان ها چی بی رحمانه شکسته می شوند در این "روزهای جزاء"  

و ماده ابلیسکان به تعقیبند گیرت بیاورند جایی پای غار نمکین خرسین سیاهو ابرویت را بسوزانند. بسوزی از اینکه پشت کردی به هر انچه نوار کافی محمد دهقانی سرود میکرد ارام در  نا کجای گلویت شور میشد. شعر میساخت به دشت اسمان بوشهر... 

اه...اه بی بی ، بی بی تو نور نهفته در دل علفهای دشتهای سبز دوری. شبها به ماه پرواز میکنی تا چهاردهم رو کامل. بی بی این افریته های گاه و بی گاه مرا هجویات اخته می سرایند.  

سر بگذارم روی چادرت بی بی ، پسین روز بارانی، ماه دو برار.ارامم کنی و بگویی :خود لای درب کوفته شوم ، ابروی اولادم را از این چهار چوب نیم سوخته کاپی میکشم بیرون. میکشم بیرون از شر ماده ابلیس روشنفکر نما... و بعدقصیده مولانا جلال الدین بلخی را شکر کنی و بگویی تکرار کن: یا کریم ، یا رحیم ، یارحمان و یا رحیم.یا ملک و یا قدوس،یا عزیز و یا حکیم. ملکا معبودا پادشاها، بنده نوازا،تو کریمی که خالق البشری. مهربان تر ز مادر و پدری.ای کریمی که از خزانه غیب. گبر و ترسا وظیفه خور داری.  دوستان را کجا کنی محروم تو که با دشمنان نظر داری... 

                                                                                                                     یا زهرا 

     

مرثیه ای برای یک روئیا

مرثیه ای برای یک روئیا

این روزها همگان می بینند بختک نزول اقتصادی چگونه بر پیکره جغرافیای وایکینگ ها چنبره زده. همه چیز اشفته است و البته ما در این اشفته بازار کار خود می کنیم.این روزها سلاخی کردن دیکتاتورها عجب کیفی به ادمها می دهد و ما نزورات عقب افتاده خود ادا می کنیم. این روزها مهاجران سرخ پوست کش قاره نو هم به تنگ امده و سرعت ترن تکنولونوژی را جز بدبختی و فقر و درمانگی نمی دانند. در این بل بشو افسار گسیخته هیچ چیز به اندازه دین ، فرهنگ و هنر پناه ادمیان نیست.افعالی که فلاسفه قرن نوزدهم و بیستم مایع سر افکندگی ، درد و مرض و خونریزی انسان های گذشته میدانستند. در این بازاره مکاره اما موجوداتی فرا واقعی نان را به جنس و نرخ دین و دیانت به مردمان عرضه می کنند. این روزگار که شرافت نیز هولوگرام تقلبی بر پوستین دارد هیچ چیز به اندازه هنر صمیمی نیست. هر چند نا بلدان استاد شوند.

ما به واسطه ماشینها امورات خود را به سرعت پیش می بریم. همیشه عجله داریم. درنگ فعل حرامیست این روزها. با اینهمه شتاب ادمیان ایا به ارامش رسیده اند؟ دغدغه های عادی مردم مثل مسکن و گوجه و پیاز رفع گردیده؟ نه. هنوز هم خوانواده هایی را در تپه الله و اکبر می توان یافتط که گرسنه صورت را کبود کرده اند. ما از طبیعت خود را مستقل کرده، افسردگی بر خود خریده ایم. دولتمردان ممالک مختلف انگشت مسخره به حکومتدارهای ریاضت کش اقتصادی گرفته حال انکه دولت خود سالهاست ریاضت سر در لحاف پیچانده شده دارد. ادمها در این اشوب دست به اعمال فطرتی می زنند.موسیقی گوش می کنند. عکس می گیرند. نماز می خوانند. به کوهها و بیابانها پناه می برند و تئاتر بازی می کنند. اما!.؟



اما با پیچیدگی و ادغام امیال و افعال ناب درونی بشر، ایا ارامش و بیداری وجدان محقق می شود؟ به کدام کوه و بیابان پناه می بری وقتی همه جا محل استقرار سپرهای موشکی است و استثنائی هم وجود ندارد. حتی اگر به همان هم قانع باشی جیب خالی و نان گران...

به همین چند خط قناعت میکنیم...