کغار نامه

هنری،اجتماعی،سیاسی

کغار نامه

هنری،اجتماعی،سیاسی

برو بیرون


اقای عزیزی ، چرا گورت را گم نمیکنی بروی


همان کوره دهاتی که نطفه نحست دامن


هرمزدگان عزیز را گرفت؟



حرف ما هرمزدگانی ها این است: تو دیگر


جائی در این خاک مقدس نداری. از این


جغرافیا گم شو...

سلام اقا

که ز نو شد محرم
 


سلام شاه قیام. سلام اقا. ای که همه تار تار قیام را شما تعریف میکنی به پود همه جور. منم اقا. هرمزدگان
 سلاخی شده. که قیام مردان و زنان حنایی من شروع نشده سر بریده شد. جایی در کربلای غرب به درفش قشون بابلی متقلب. منم اقا هرمزدگان. که علم های سیاه پوش من گواهند به ارادت به شما...



منم اب و خاک سرزمین کهوران و کمنزیلان رمیده به بوته های خدا. اقا اینجا حالا شمریان لبخند میزنند و گداری به تظاهر به بریده دستهای عباس میگریند و اب بر سرزمین مردمان من حرام. به نیزه فرو رفته بر گرده علی اکبر اشک میریزند و دستهای گلپنگ های مردمان استوار چون نخل مرا به شقاوت قطع میکنند.



سلام شاه مظلوم منبر های گپ و کوچک من. که تو خود خوب شاهدی بر صیانت فرهنگ قیام بر استبداد و زور. ولی اقا این روزها بار حرف زور زیاد است. یزیدیان و شمریان نقاب حرمت حرم اهل بیت به چهره کشانده و سر بریدنشان ملس است. فریب دادنشان صلاح است. و خلیفه بازیشان کرامت جامعه.



وابن سعدها اقا بسط نشسته اند لابی گریشان را به هر که میخواهند ، تیر حرمله میکنند. گلوی کودکان من ، هرمزدگان را به سه شعله ای میدرند ، در نینوای پارسیان.


اقا، اقا ، اقا ، ای شاه شهیدان ای نو گل زینب... تو گواه باش به حق لگد مال شده مردمان خوس خوسی هرمزدگان. از انهایی که بر اجساد متبرک هرمزدگان اسب دواندند. این ملعونان کربلا خلق کرده روز، که به چاپلوسی ، خواجه گی خود را در فلان بیت ، پنهان میکند. او به حق قاتل علی اصغر است. قاتل عون و جعفر است. قاتل وهب نصرانیست. قاتل دمکراسی و خالق اب دهان به قیام دختران به پا خواسته من است.


این مرد بی شک شقی ترین ، سفاک ترین و ظالم ترین شمر زمانه است که به بهای چاپلوسیش به بهارستان خزیده.
اقا ، ای همه جان هرمزدگان به فدای لب تشنه ات، این منم و این که گفتم زمانه من است و تو ناجی و یاور مردم فقیر هرمزدگان باش. ای نماد علم های محرمی جغرافیای من.


یا حسین

نمایش نامه

بخشی از نمایشنامه "روزهای جزاء"
نمایشنامه روزهای جزاء را چندی پیش تمام کردم. قرار شد تمرینات را با بازیگرانی که جواد انصاری انتخاب کرده بود در قالب گروه تئاتریکال پیش ببریم که در مرحله اول زیاد رضایت بخش نبود و ناچارا همه چیز به بعد موکول شد. در اینجا قسمتی از متن نمایشنامه را نوشته ام:



اسماعیل: این شبا تا دیر وقت بیرون میمونی.
فلکناز:بیرون میمونم چون کلاس دارم. مطمئن باش نمیرم پارتی.
اسماعیل:پس این چشمات؟ قیافت؟
فلکناز:به خاطر کم خوابیه. کلاسای فشرده. و تمرینای تئاتر.
اسماعیل: من...من...نگرانت میشم. اینجا... تو چرا اینجوری شدی؟
فلکناز:(تعادل ندارد) چه جوری شدم؟
اسماعیل: داری خودتو داغون میکنی.
فلکناز: ول کن. اسماعیل گیر نده.
اسماعیل:گیر ندم؟
فلکناز: (با صدای بلند) من حالم خوش نیست...
                                                            (سکوت)
اسماعیل:من ، من توی این همه سال به خاطر تو با این زندگی سگی ، با این یادگار اشغالی جنگ(منظور عصایش است) داشتم جون میکندم و جون می کنم. این جا و اونجای شهر کتاب میفروشم و همیشه دارم فرار میکنم ، که شهرداری یه دفعه نریزه کتابامو ببره. از مالیات دادن فرار میکنم. از چتر بازای کنار اسکله. از اتوبوسای نماز جمعه.از همه چی فرار میکنم که دادامو بفرستم درس بخونه. اینجا میشینم و نگرانش میشم. اما تو با اون یابو علفی مخنث و اون روسبی های هیپ هاپی ، که پز بورژوازی شون چیز خر و پاره میکنه ، میزنی بیرون و خودتو به گا میدی بعد با وقاهت میای تو چشمای من زل میزنی و از کلاسای فشرده و تمرینای مسخره تئاتر حرف میزنی. از حال بدت میگی و سر درد... و من میدونم که حالت از چی خوش نیست.
فلکناز: (بعد از سکوت) این اشغالای لعنتی کهنه.(همه چیز اتاق را بهم میریزد) این زندگی احمقانه سنتی پر از منت. خب دیگه ادامه نده. نمیخواد به خاطر من این قد غیرت سوزی کنی. من زندونی تو نیستم. من ادمم. این اینده کوفتی منه. پر از خرافه و ایده های بدرد نخور مضحک. دیگه بسه...
اسماعیل:فکر میکنی با داشتن چهار تا دوست به ظاهر روشنفکر ، با چند تا پز گوه سگی لیبرالیسمی و ساعتها دست گرفتن یه کاسه واجبی و پاشوندن رو اون بوم لعنتی ، فشن ارت شدی؟ یه مشت دوست میمون با حرکات جلف که اخر انتر بازی شون منتهی میشن به اتاق خالی و لولیدن...
فلکناز: اسماعیل؟
اسماعیل: چطوره من اون دختره رو ببرم...
فلکناز: فکر نمی کردم اینقد لمپن باشی...
اسماعیل: ببرم تو حموم و...
فلکناز: خیلی ، خیلی سخیفی.
اسماعیل: (به طرف بوم نقاشی فلکناز هجوم میبرد) از اول باید اونو داغون میکردم.
{ فلکناز مانع اسماعیل میشود. در این کشمکش فلکناز به صورت اسماعیل سیلی میزند.اسماعیل بلافاصله سیلی او را پاسخ میدهد. فلکناز به شدت به گوشه ای پرت میشود. اسماعیل به نفس نفس افتاده. لحظه ای صحنه تاریک میشود و اندکی بعد نور ارام فید این میشود. اسماعیل مردد است. فلکناز روی زمین تقلا میکند. او به سختی خود را به بوم نقاشی رسانده و انرا در اغوش میگیرد.}